خسروی نژاد ابتدا به خاطره ای از فرماندهی او در محور دزلی اشاره میکند و میگوید: "در منطقه دزلی شهید قجهای میان نیروهای شمال بود. آن زمان منطقه سه سپاه را بچههای گیلان و مازندران تشکیل میدادند. شمالیها هم میدانید که گاهی برنج شفته میخورند. آشپز هم اکثرا برنجهایش در آشپزخانه شفته بود. از غذایی که او درست میکرد فقط نخود و عدسش را میشد جدا کرد. گاهی اوقات بچهها شفته را همینجور پشت سنگر میریختند. از هر پایگاهی هر روز پنج شش نفر به خاطر سوء هاضمه راهی بهداری میرفتند. شهید قجهای رفت زرین شهر اصفهان، پدرش را که آشپز هیئت بود آورد آنجا. چنان برنج خوبی در میآورد که احساس میکردی رفتهای چلو کبابی! الحمدلله بچهها دیگر مشکل پیدا نکردند. منطقه به لحاظ آشپزی خیلی خوب شده بود.
یک تانکر 4000 لیتری بنزین جلوی آشپزخانه سپاه دزلی گذاشته بودند و زیر خاک کرده بودند که کسانی که کار دارند اینجا بنزین بزنند. جلویش یک محفظه را درست کرده بودند و قفل زده بودند. من آمدم بنزین بزنم به پدر شهید قجهای گفتم حاج آقا کلید را لطف کنید. گفت:بنزین زدی بیا بالا کارت دارم. گفتم چشم؛ بنزین زدم و قفل کردم و رفتم بالا. گفت: «آقای خسروی! حسین خیلی دوستت دارد و خیلی به شما علاقه دارد. من را برای دو ماه آورد اینجا ولی الان چهار ماه است که اینجا هستم. به من مرخصی نمیدهد. بگو مرخصی بدهد میخواهم به مادرش سر بزنم.» اوضاع را ببینید. پدر زیر دست پسرش کار میکند و چون پسر میداند که اگر پدر برود غذای اینجا به هم میریزد، به او مرخصی نمیدهد."
ماجرای محاصره گردان سلمان در جاده اهواز-خرمشهر
او در ادامه با اشاره به عملیات بیت المقدس و حماسه گردان سلمان در جاده اهواز- خرمشهر میگوید: "در عملیات بیت المقدس نیروهای ما که از کارون رد میشدند، 16 کیلومتر میآمدند تا به خط سیاه برسند. این 16 کیلومتر جاده آسفالته اهواز است به خرمشهر که دست عراقیها بود. عراقیها اینجا پدافند کردند یعنی خاکریز زدند و اینجا ماندند.ما که آمدیم این جاده را گرفتیم اصطلاحاً گفتیم خط مشکی. گردان سلمان از تیپ حضرت رسول(ص) به فرماندهی حسین قجهای این جا را گرفت، از تیپ روح الله بچههای دزفول قرار بود الحاق کنند اما نتوانستند. یک گردان هم از لشکر امام حسین(ع) میخواست بیاید جنوب آنجا ولی آنها هم نتوانستند به گردان سلمان ملحق شوند. این خط مشکی مثل نعل اسب در محاصره ماند. عراقیها دور تا دورش را گرفتند.
شهید قجهای در پاسخ به وزوایی و همت و کاشانی: به برادر احمد بگویید من عقب نمیآیم/من بچههایم را رها نمیکنم
ارتفاع جاده قدیم اهواز به خرمشهر، هفتاد هشتاد سانت است. و گردان سلمان به فرماندهی قجهای در محاصره مانده است. روز اول برادر احمد متوسلیان، شهید محسن وزوایی را فرستاد دنبالش. تا آن موقع سابقه نداشت کسی روی حرف حاج احمد حرف بزند. وقتی در محاصره افتادند حاج احمد با بیسیم به شهید حسین قجهای میگوید: «برادر حسین! بیا عقب.» او میگوید: «برادر احمد نمیآیم!» شهید محسن وزوایی که سه ماه بود با شهید قجهای در ارتباط بود را میفرستد جلو تا او را برگرداند. وزوایی میرود آنجا و شهید قجهای پیغام میفرستد که به برادر احمد بگویید من عقب نمیآیم."
اگر مقاومت سه روزه قجهای و گردان سلمان نبود معلوم نبود چند سال دیگر خرمشهر آزاد شود
خسروی نژاد چنین ادامه میدهد: "شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل که در دهانه صد متری است میآید و وارد این نعل اسب میشود و به قجهای میگوید: «اگر ممکن است شما عقب بیایید.» شهید قجهای میگوید: «به برادر احمد بگویید یک عدهای اینجا ساکتاند چیزی نمیگویند(شهدا را میگفت) و یک عدهای آن گوشه مجروحند و ناله میکنند. من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچههایم را رها نمیکنم.» این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمیافتاد عراق نیروهای ما را پس میزد و یک خاکریز میزد لب کارون. آن موقع میبایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر میدادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود. عراق به علت کمبود نیرو تغافل کرده بود که این کار را نکرده بود. ولی اگر این کار را کرده بود چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمیدانست."
وقتی میترسیدم از حسین قجهای خجالت میکشیدم/از بس آرپی جی زده بود شیار یک نوار قرمز خون روی گوش، پیراهن و کتونیاش جریان گرفته بود
او با اشاره به شب آخر مقاومت قجهای و شهادت او در محاصره میگوید: "مهندس کاشانی برایم از شب آخر تعریف میکرد. برادر احمد متوسلیان به مهندس کاشانی آن شب گفت اینها را برگردان، کاشانی میگفت رفتم و گفتم اما او نمیآید. کاشانی میگفت: "همان موقع که رفتم جلو پیش حسین، قجهای به من گفت: «نصرت! مسئول جهاد که بودی، لودر بلدی؟» گفتم: «بله»؛ گفت: «آن لودر آن جا افتاده و برای جهاد سمنان است، همان شب اول که ما آمدیم راننده اش را زدند جزء این شهدا است. برو ببین میتوانی یک خاکریز با این لودر درست کنی؟» من زن داشتم و دو بچه، میترسیدم. لودر هم با روغن کار میکند و اگر یک سوراخ در شیلنگش باشد، دیگر نه فرمان دارد و نه کمرش می شکند و امکان حرکت نیست. خدا خدا می کردم که تیر و ترکش خورده باشد و حرکت نکند و من نروم. رفتم دیدم راننده شهید لودر خونش دلمه بسته است. یک استارت به لودر زدم و روشن شد.